جدول جو
جدول جو

معنی تنگ رو - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ رو
(تَ)
تنگ روی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ روزی
تصویر تنگ روزی
فقیر، مسکین، مستمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ رو
تصویر سنگ رو
گستاخ، بی شرم، بی حیا، سخت رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بدخو، بدخلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ و رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، سخت رو، گره پیشانی، بداغر، تیموک، اخم رو، عبوس، متربّد، زوش، روترش، دژبرو، تندرو، عابس، بداخم، عبّاس برای مثال مبر حاجت به نزدیک ترش روی / که از خوی بدش فرسوده گردی (سعدی - ۱۱۳)، اگر حنظل خوری از دست خوش خوی / به از شیرینی از دست ترش روی (سعدی - ۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ظَ)
مرادف تنک ظرف به کاف تازی. (آنندراج) :
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا.
صائب (از آنندراج).
ز چشم تنگ ظرف خود به چشمت برنمی آیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقۀ دامی.
بیدل (از آنندراج).
و حق آنست که در این هر دو بیت محمول بر حقیقت است. (آنندراج) ، پریشان و دلتنگ و ساده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک ظرف و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ غُ)
نزدیک غروب. تمام نزدیک غروب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ رَ)
دهی از دهستان رونیز جنگل است که در بخش حومه شهرستان فسا واقع است و 403 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
نازک لب و ظریف لب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
دهی از دهستان جاوید است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
کنایه از کسی است که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند و آن را کم روی نیز خوانند. (انجمن آرا). کنایه از صاحب شرم و حیا. (آنندراج). مقابل سخت روی:
دوستی گر دیده ام دانش، ز دشمن دیده ام
چون تنک رویان ز من عیب مراپنهان نداشت.
رضی دانش.
، کسی که بدون ابرام درخواست چیزی کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ روی شود
لغت نامه دهخدا
تنهارونده. تنهاخرام. تک رو:
یا چو الیاس باش تنهارو
یا چو ابلیس شو حریف نواز.
سنائی.
شیر تنهارو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند.
خاقانی.
تنهاروی، ز صومعه داران شهر قدس
گه گه کند به زاویۀ خاکیان مقام.
خاقانی.
و پادشاه کشور چون خسرو تنهارو، در خانه شرف بر تخت و سریر سروری متمکن شده. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنهاخرام و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین. (مجموعۀ مترادفات) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از ترشرو و بی دماغ..... (از بهار عجم) (از آنندراج) :
به تلخ رو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از طپانچۀ بحر است روی مرجان سرخ.
صائب (از آنندراج).
به دریا می شود از بازگشت آبها ظاهر
که هرکس مرجع خلق است باید تلخ رو باشد.
وحید (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
این کلمه مرکب است از ’تاگ’ و مزید مؤخر ’ور’ بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل. رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 3 صص 484-488 شود. این کلمه را ارمنیان بصورت تگور بمعنی شاه و تاجدار استعمال کنند
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
قلمی که چاک آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء) :
حرف مقصود نمی ریزد زود
خامۀ طالع ما تنگ شق است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کسی که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از شخصی است که به اندک مبالغه مطلب بزرگی را قبول کند. (برهان). کسی که بدون ابرام درخواست کسی را قبول نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک روی شود، کنایه از بخیل و ممسک و ترشرو باشد. (انجمن آرا) :
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تنگ رویی خداوند مال.
سعدی (از انجمن آرا).
، باریک چهره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
لون مخصوص چهره. رنگ بشره.
- رنگ رورفته، رنگ پریده. بیرنگ شده. رجوع به رنگ پریده و رنگ پریدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان دیلمان است که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درویش و مسکین و بی چیز و پریشان. (ناظم الاطباء). تنگدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنگ بخت. تنگ زیست. (از آنندراج) :
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهان راست بس بی نیازی ؟
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطرسوزی.
نظامی.
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود زتنگی روز.
نظامی.
نه روزی به سرپنجگی می خورند
که سرپنجگان تنگ روزی شوند.
سعدی (بوستان).
نه آن تنگ روزیست بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان.
سعدی (بوستان).
اگر روزی به دانش برفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی.
سعدی (گلستان).
بر آن تنگ روزی بباید گریست
که از بیم تنگی بود تنگ زیست.
امیرخسرو دهلوی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ)
دهی از دهستان و بخش قیروکارزین است که در شهرستان فیروزآباد واقع است و 329 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بدخو و کج خلق. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. زودخشم. دشوارخوی:
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزۀ تنگ خوی کج فرمای.
فرخی.
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که رسم جفا بر من آن تنگ خو زد.
خاقانی.
رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ دَ / دِ)
آنچه رنگش برود. آنچه رنگش ثابت نیست. جامه یا پارچه ای که رنگ آن از آفتاب بشود. رنگ باز (در لهجۀ مردم خراسان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بد خو، بد خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
رنگ صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تند خو
تصویر تند خو
تیز مزاج و سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنها رو
تصویر تنها رو
تک رو، تنها رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ روزی
تصویر تنگ روزی
فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلخ رو
تصویر تلخ رو
تند مزاج و درشت رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
((تُ رْ یا رُ))
بدخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تند خو
تصویر تند خو
خشن
فرهنگ واژه فارسی سره
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
شادابی چهره، خوش رنگی
فرهنگ گویش مازندرانی